تو نودهشتیا، کافه قلم، کافه رمان، لحظاتی با علیرضا حقیقی و کانال‌های تلگرام رمان نویسی مجازی و آنلاین رو تجربه کردم که دو موردش موفق و کامل بوده و گناه شیرین و نه روی ماه لعنتی نتیجه‌ش بودند. نمی‌دونم بعد از مرور چندباره‌ی رمان اسطوره، چی شد که دلم برای آنلاین نویسی تنگ شد. اما می‌خوام دوباره امتحانش کنم. این بار تو وبلاگ خودم!

و با اولین رمانی که به صورت حرفه‌ای نوشتم و منتشر نکردم. تابوت خالی!

 

***

 

تابوت خالی

 


باید فراموشت کنم چندیست تمرین میکنم
من میتوانم میشود، آرام تلقین میکنم


حالم نه اصلا خوب نیست تا بعد بهتر میشود
فکری برای این دل تنهای غمگین میکنم


من می پذیرم رفته ای و بر نمیگردی همین
خود را برای درکِ این صد بار تحسین میکنم
 

از جنب و جوش افتاده ام دیگر نمیگویم به خود
وقتی عروسی میکند، آن میکنم این میکنم

خوابم نمی آید ولی از ترس بیداری به زور
با لطف قرصِ قدَ نقل یک خواب رنگین میکنم


هرچه دعا کردم نشد شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی سرشار از آمین میکنم

یا میبرم، یا بازهم نقش شکستی تلخ را
در خاطرات سرخ خود با رنج آذین میکنم

حالا نه تو ما ل منی، نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست در عشق گلچین میکنم

کم کم زیادم میروی این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم

مریم حیدرزاده (با تلخیص) 

 

 

***

 

1. ارمغان: 

 

مردی به نام شهاب من را رساند اینجا و لب ساحل پیاده ام کرد. گفت از این بلندی که بالا بروی، ویلایی می بینی و داخلش می روی. چمدانت را می گذاری و زنگ می زنی. منتظر می مانی در را باز کنند. نگفت تا در را باز کنند از تنهایی یخ می زنی و از سرما به خود می پیچی. نگفت خنکای باد ساحلی مشامت را از خاطرت پر می کند و چشم هایت را تر. حتی نگفت این جان غریبه که در را باز کرده است، چه نام دارد و چرا با چشم های گرد شده نگاهم می کند. دست های یخ زده ام را در جیب پالتوی خزم می برم و کاغذم را به سمتش می گیرم. نمی دانم چه حکمتی است که کاغذ در دست من می رقصد و به دست مرد که می رسد، آرام می شود.

کاغذ را که می خواند، چشم هایش به حالت عادی برمی گردد و لبخندی به لبش جا خوش می کند. کاش زودتر از این تنهایی نجاتم دهد. کاش اجازه بدهد سرپناهی پیدا کنم و خیالم آسوده شود. در را تماما باز می کند و می گوید: بفرمایید. ببخشید نشناختم. بفرماید تو رو خدا تعارف نکنید. نه! نه! اونو بذارید. من چمدون تون رو میارم. 

بازوهایم را بغل می کنم و کفش هایم پاشنه دارم در گل ها جلو می کشم. نای بلند کردن قدم هایم را ندارم. 

رمان تابوت خالی-مقدمه و قسمت اول

84. 6 درسی که نویسنده ها می توانند از سریال بازی تاج و تخت بگیرند!

  ,باز ,کند ,کنم ,تو ,بار ,می کند ,در را ,    ,را باز ,تابوت خالی

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هفته نامه فرهنگی اجتماعی محور •موجودی به نام من• نرخ فوری دانلود اهنگ های غمگین و احساسی بچه ها چرا اینقدر دوست داشتنی هستند خدمات شومینه | تعمیر انواع شومینه ، تعمیر ترموکوپل دلتنگی های یک زن خرید فایل های مجازی آموزش - تولید - عرضه دانلود پروژه مهر